loading...
بهترین وبلاگ عاشقانه
محمد بازدید : 42 دوشنبه 15 دی 1393 نظرات (0)

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

 

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند

چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.

قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.

دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.

قاضی از جا بلند شد.

رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!

دخترک آه کشید: گیج شدم.

قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟

دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام عزیزانم به وبلاگ من خوش اومدید امیدوارم لحظات خوبی داشته باشد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما در مورد سایت چیست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 48
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 763
  • بازدید کلی : 63,480