loading...
بهترین وبلاگ عاشقانه
محمد بازدید : 36 دوشنبه 15 دی 1393 نظرات (0)

 

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:

 

چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.

 

بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.

 

و گفت:

 

دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.

محمد بازدید : 41 دوشنبه 15 دی 1393 نظرات (0)

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

 

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند

چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.

قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.

دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.

قاضی از جا بلند شد.

رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!

دخترک آه کشید: گیج شدم.

قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟

دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

درباره ما
سلام عزیزانم به وبلاگ من خوش اومدید امیدوارم لحظات خوبی داشته باشد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما در مورد سایت چیست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 48
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 44
  • بازدید ماه : 185
  • بازدید سال : 669
  • بازدید کلی : 63,386